ورودخروج ممنوع

سلام تو این هوای دل انگیز و تقریبا خنک تابستانی منظورم صبح تابستانی گفتم بیام اما اومدم  دیگه خسته شده بودم اصلا دوست نداشتم تن به کاری بدم دوست نداشتم با کسی صحبت بکنم دوست داشتم با خودم کمی فکر کنم در حین اینکه داشتم با خودم فکر میکردم فکر به کارهای پست و بی مورد این دنیا بودم همش به خودم میگفتم اح چیه این دنیا خسته شدم اره خسته شده بودم واقعا چرا چون از دست همه چیز داشتم می نالیدم چون از همه خسته شده بودم باز با خودم فکر کردم دیدم خودم خودمو وارد بازیهای بی مورد دنیایی کردم نباید دلسوزی بی مورد میکردم نه مهربانی بی مورد داشتم کلافه می شدم یک هو دیدم وارد یک بازی شدم که اصلا نه ورودی داره نه خروجی اما سوال اینجاست خودمم نمی دونستم چه جوری وارد این بازی شدم که ورودی خروجی اون معلوم نیست خیلی تلاش کردم تا تونستم از اون بیام بیرون بازی که تو اون همش فتنه انگیزی درگیری بی مورد و شکستن حرمت یکدیگر بود توی این بازی افرادی بودند که نونشون تو مسجدبود و خوابشونم تو مسجد حالا ......بازی که توش تهدید بود و گروگان گیری بودو یا نامه های گزارشی یا نامه های تهدید کننده داشتم کلافه می شدم ترس وجودمو گرفته بود خیلی ترسیده بودم با خودم میگفتم که یک وقت بلایی گرفتاری سرم نیاد خلاصه کوچیکو بزرگ تو این بازی بودند نشستم صحبت کردم گفتم شاید راه حلی پیدا کنم  اما اولش نا امید شدم بعد دیدم تو بازی همه بچه ها بازی نمی کنند یک عده هم تماشاگر بودند فقط نگاه میکردند و گوش میدادند یک عده هم تو این تماشاگرها نگاه می کردند و تشویق ولی خودشون کاری نمی کردند و یک عده هم دستاشون زیر چونه هاشون بود نگاه میکردند و بی توجه و داشتند زندگی خودشونو میکردند با خودم گفتم بهتره منم برم تماشاگر بشم دستم زیر چونه هام باشه زندگی خودمو بکنم 

دوستان اگر موردی رو متوج نشدید بگید توضیح بدم